اولین باری که ماهنامه ی داستان» همشهری را ملاقات کردم . مطمئن نیستم دقیقا کی بود . نمیدانم چرا در خاطراتم تصویر شماره ی دی 1392 ، ویژه ی شب یلدا زنده می شود ؛ با آن عکس روی جلد ؛ دختر یا پسر بچه ای که به زمین خیره است و مایی که از بالا به او نگاه می کنیم ، فقط فرق سرش را می بینیم . و او دنبال چیزی می گردد ، شاید دانه ای از دانه های اناری که روی میز پخش شده .
داستان دی ماه آن سال را ورق می زنم . شب چله و چهلمین شماره ی پیاپی ماهنامه ی داستان همشهری . این هم زمانی را به فال نیک می گیریم . » . متن اولین یادداشت سردبیر تازه ی آن روز های داستان ، خانم مینا فرشیدنیک را ادامه می دهم و چهار صفحه ی بعد ، به یادداشت تحریریه ی داستان » می رسم : همه ی ما اولین روز ورودمان را به داستان» خیلی خوب به یاد داریم ؛ پا گذاشتن به فضایی نسبتا کوچک در یکی از طبقه های ساختمان گروه مجلات همشهری و گفت و گو با سردبیری که با انگیزه و جدیت از ایده های جذاب و گاه بلند پروازانه حرف می زد . از شکل گرفتن یا بهتر شدن مجله ای که دیده یا ندیده دوستش داشتیم . چانه زدن ها و اما و اگر هایمان زیاد طول نکشید و چند روز بعد خودمان را جزو خانواده ای احساس کردیم که به هدفش یعنی برگرداندن داستان به سبد خانوار باور دارد ؛ به اهمیت کلمه ها و احترام جمله ها و حیات متن ها ؛ به روحی که می تواند در یک نوشته یا عکس جاری باشد ، از نقطه ی پایان متن یا لبه ی قاب عکس سرریز کند و مخاطب را در خودش فرو ببرد . به مجله ای که به اعتبار جذابیت های بیرونی و درونی اش ، بتواند به خواننده هایش هشدار غرق شدن بدهد . از آن روز ، حفظ این خانواده و هدف ها و آرمان هایش آرزو و دغدغه ی اصلی مان شد و در فراز و نشیب ها و شرایط دشوار ، کنار هم نگه مان داشت . در سختی های آغاز راه ، در تنگناهای مقطعی ، در فشار انتظار های مخاطب و بالاخره وقتی خانم مرشد زاده از خانواده ی داستان جدا شد . »
داستان» از تیر ماه 89 تا اردیبهشت 90 ، در قالب ضمیمه ی مجله ی خردنامه ی همشهری و از خرداد ماه 90 به شکلی مستقل چاپ شد.
اما کتابخانه ام ، خاطراتم را کم اعتبار می کند . در قفسه ، شماره ی آذر قبل تر از دی جاخوش کرده . شاید اولین شماره ای از داستان که لمس کردم ، دی بود اما چندی بعد ، پس از ذوق زدگی ام از کشف مجله ، مرد پشت پنجره ی دکه ی رومه فروشی ، شماره ی آذر را نشانم داده بود که : فروش نرفته و قراره برگشت بزنم .» . یا شاید آذر ماه ، ملاقاتش کرده بودم اما از دی ماه به آن . به او (داستان ها هم هویتی دارند ) عادت کردم .
آذر 1392 آخرین شماره ای از مجله بود که نفیسه مرشد زاده سردبیری آن را بر عهده داشت و سکان کشتی داستان را پس از او ، مینا فرشیدنیک در دست گرفت . تا مرداد 97 که سردبیری ، به آرش صادق بیگی رسید و مهر ماه 1397 ، آخرین شماره ی داستان با تحریریه ی هشت ساله اش بود ، تحریریه ای که به گمانم خیلی ها در آن آمدند و رفتند و بعضی ها از همان اول بودند و ماندند ، اما هر چه بود ، داستان ، همان داستان بود . من شماره ی مهر 97 را نخریدم . آن روز ها زمزمه هایی از خداحافظی در مجموعه مجلات همشهری به گوشم می رسید اما تا به خودم آمدم که آخرین داستان را بخوانم ، تمام شده بود . شماره ی بعدی را که تحریریه ی جدید منتشر کرد ، روی جلد ، کنار داستان» نوشتند : ادامه دارد » ، اما برای من تمام شده بود . داستان» های تازه را نخوانده ام که در مقام مقایسه حرفی بزنم ، اما مهر 97 ، برای من ، تک نقطه ای بود در پایان متنی طولانی که نمی توان سه نقطه اش کرد . تک نقطه ای که هیچ وقت ندیدمش .
ماه پیش ، خبردار شدم تحریریه ی قدیمی داستان ، گرد هم جمع شده اند و فصلنامه ای با عنوان سان» حاصل کارشان شده که شماره ی بهار 98 ، دومین شماره ی انتشارش است . به دستم که رسید ، از دیدن اسم های آشنا خوشحال شدم . سروش صحتی که قلمش را به لطف داستان شناختم و همیشه از نوشته هایش لذت برده ام . مژده دقیقی ای که با انتشار ترجمه ی داستان های کوتاه کانن دویل ، نگذاشت فروغ شرلوک هلمز بعد از ترجمه های کریم امامی خاموش شود . آرش صادق بیگی ای که یک روز ، داستانی بسیار شیرین از او در داستان»ی قدیمی خوانده بودم ( که شاید روزی بین داستان ها بگردم تا دوباره پیدایش کنم . ) و حالا سردبیر است . محمد طلوعی . محمد طلوعی را وقتی به قدیمی ترین داستان» ای که دارم ، برگشتم ، پیدا کردم . در آذر 92 ، داستان بدو بیروت ، بدو » را قلم زده بود ( داستان هم نوعی نقاشی است . ) و در بهار 98 ، تک نگاره ی پیاده روی بزرگ» را .
می خواستم در این پست بیشتر از سان» و داستان های آن بنویسم اما قصه های قدیمی امان ندادند . خواستم فایل صوتی چرا شیمی خواندی ؟ » به قلم و با صدای سروش صحت را بین سی دی های داستان همراه» ( که داستان گاهی در مناسبت ها ، به خوانندگانش هدیه میداد ) را پیدا کنم و به یادگار بفرستم اما گذرم به کجا می روی ؟ » افتاد ، در سی دی داستان همراه 4 که ویژه ی زندگی نگاره های ایرانی بود . می توانید این متن زیبا را با صدا و به قلم سروش صحت از
فصلنامه ی سان» ، بی شباهت به داستان قدیمی نیست ، زندگی نگاره» ، داستان» ، تک نگاره» ، درباره ی داستان» و تک پرده» های متعدد ، قطعات پازل شماره ی بهاره ی سان» اند که تصویر نهایی آن ، روحی که در تک تک این نوشته ها حضور دارد ، تغییر» است . این روز ها نمایشگاه کتاب تهران برپاست و سان» هم در غرفه ای حضور دارد ، به نقل از
اگر مایل به خرید نسخه ی الکترونیک سان» بودید ، می توانید در
پ.ن: این مطلب را پس از انتشار که خواندم ، انگار چند خطی کم داشت . راستش تکه شعری در ابتدای سان» بود از بیژن گلکی که آن اولین دفعه ی خواندن ، در فهم معنایش کمی گیج شدم تا بالاخره فهمیدم :
ای در خیال شیشه مانده به زندان
ما بی تو خوش نئی ایم
تو بی ما چگونه ای ؟
به گمانم کلید حل معنای لطیف آن در این است که شیشه ی خیال» به رسمی شاعرانه (که اسمش یادم نیست!) ، خیال شیشه» شده . داستان ها با اینکه از جنس تخیلات نویسنده هستند ، گاهی و یا شاید معمولا ، قاب عکس تکه هایی از گذشته ، زندگی یا آرزو هایشان هستند . خیالی که از لا به لای شفافیت آن ، به تماشای حسرت هایشان می نشینند و می نشینیم . و مینویسند و میخوانیم شرح و وصفشان را ، از شنیدن پاسخ سوال تو بی ما چگونه ای ؟
فردا شب میرم انزلی و یه روزه برمیگردم»
چرا انزلی؟»
چون نزدیکترین شهریه که دریا داره . آستارا نزدیکتره البته؛ ولی از آستارا خوشم نمیاد»
کمی اظهار تعجب و ابراز دلگرمی کردم و از او خواستم اسم همسفرهایش را رو کند.
با بچهها دعوام شده . تنها میرم»
مهدی ساعت ده شب سوار اتوبوس شد و تا انزلی رفت. لب دریا هم رفت.
* * *
از مطب دکتر که بیرون زدم، روی نقشه گشتم تا نزدیکترین پارک ممکن را پیدا کنم و کمی بنشینم تا همه چیز هضم شود؛ پارک سپهر را حدود یک کیلومتری آنجا نشان کردم و پیاده رفتم. سه و نیم بعد از ظهر بود، هوای تهران گرم و مغز من هم گرمتر، یک صندلی زیر سایهی یک درخت پیدا کردم و نشستم. سفر به انتهای شب» را از کوله درآوردم. باردامو هنوز زیر بار گلولهها و توپ و تفنگ دشمن ناله کرده و تصویری انسانی از جنگ ترسیم میکرد. چند صفحهای خواندم و بستم. در آن لحظات، جریان داشتن یک جنگ در متن زندگیام کافی بود. زیر قولم زدم؛ به مقصد خیابان انقلاب اسنپ گرفتم.
من آن روز نصف انقلاب را گز کردم امّا انگار نه انگار. مغز خستهام حوصلهی تفسیر نمایشی را که از پیش چشمانم میگذشت، نداشت. انتظار داشتم با دیدن آن همه کتابفروشی، گذشتن از روبروی تئاتر شهر و درب دانشگاه حس خاصی دست بدهد؛ امّا فقط درد میکشیدم. یک درد زیرپوستی مزمن، انگار که خزیدن بیماری و لرزش جدار رگهای مغزم را حس کنم؛ حرکتی موذیانه و مار صفت.
اساماس آمد که پرواز برگشت تأخیر خورده. از اینکه حسرت انقلاب به دلم نماند خوشحال شدم؛ ولی زود شادی رخت و لباسش را جمع کرد و بیتفاوتی تنها ماند. برای بچهها کتاب خریدم ولی برای خودم نه. ابرها آرام آرام گرد آمدند. عجیب بود که در هر سفر اردیبهشتیام به تهران، هوای پایتخت هم بارانی شد. ترسیدم هدیهها خیس شوند، ولی هر چه گشتم ماشین گیر نیامد. مجبور شدم چندین و چند قدم با آن بار و کوله و حال خراب و ترس از باران خیابان را بالا بروم تا بالاخره قلاب اسنپ گیر کند.
حسرتی قدیمی به دلم ماندهبود که وقتی مجلهی داستان و سان، برای مسابقهی داستان تهران» فراخوان دادند، نتوانستم چیزی بنویسم و بفرستم. پایتختنشین نیستم و برای نوشتن دربارهی یک شهر، باید آن را چشیدهباشی. یک روزه نمیشود . و همینطور، نمیشود که برای نوشتن داستان، تهرانگردی کنی؛ باید تهران را زندگی کنی و داستان، آرام آرام از شیارهای مغزت چکه کند . ببارد.
این سفر یک روزه به تهران اولین سفری بود که خودم تنها به دل جاده میزدم. ولی آیا سفرِ من» بود؟ نه نبود. شبیه آن سفر انزلی نبود. من بیماریام را انتخاب نکردهام.
حالم بد میشود اگر کسی فکر کند به خاطر دلسوزی قصّهام را تعریف میکنم. به همین خاطر فقط مهدی داستانم را شنیده. شورش را در نمیآورد، بلد است معلق نگهش دارد. من هم به داستان او گوش دادهام. ما شبیهیم . دیوانهایم. ولی من زنجیر شدهام و او رها»ست.
سه روز پیش به نگار پیام دادم و بعد از بیست دقیقه دلهرهکشیدن پاک کردم. به احتمال زیاد پیامم را دیده. برایم مهم نیست؛ اتفاقا آرامشبخش هم هست که ببیند ضعف دارم و به هم ریختهام. حسابمان را یک قدم به پاک شدن نزدیک میکند. من به او بد کردم؛ خیلی . ولی دست تقدیر هم بیکار ننشستهبود و از یک لکه خون، جنازه جوانه زد.
از سهراب پرسیدم از کجا بفهمم عاشقش هستم؟
وقتی که پیشت نیست چقدر بهش فکر میکنی؟ چقدر تو مکالمههای فردی و ذهنی و تنهاییت با اون حرف میزنی؟»
جوابش خیلی» بود. ولی دوری اثرش را روی آن شور گذاشته . کمرنگتر شده. از خودم میپرسم اگر دوباره کلید بزنم و روشن نشود چه؟ اگر او بیشتر از اینی که هست بهم بریزد میتوانم با خودم و زندگیام کنار بیایم؟ این سفر به خاطر خود من» است یا به خاطر خلأی که از بیماریام ریشه گرفته؟ داستان انزلی است یا تهران؟ دریا است یا انقلاب؟
نمیدانم چه انتظاری از من دارد؛ ولی کاش میشد کمی هم که شده، همدیگر را سیراب کنیم. کاش مرا میفهمید و میبخشید. کاش لایق بخشیدن بودم. دو آدم تنها که از هم خوششان میاید، میتوانند کنار هم آرام بگیرند، نه؟ لازم نیست لیلی و مجنون باشند . انقلابها هم گاهی دریا میشوند، دریاها هم گاهی منقلب.
مهم رفتن است.
درباره این سایت